بازارچهٔ رختشویخانهٔ زنجان جزو جاهایی است که دوست دارم هر از گاهی عصرم را در آنجا سپری کنم. با بعضی از غرفهدارهای آنجا گفتگو میکنم. بدون این که داستان زندگیشان را بدانم با آنها گرم صحبت میشوم. صحبتهایی که دلکندن از آنها برایم دشوار است.
بهمنظور نوشیدن آب از آبسردکن به انتهای بازارچه رفتم. غرفهداری که آنجا بود با نگاهی دوستانه که حس آشنا بودن را منتقل میکرد صورتش را به سمت من کرد.
من: «سلام.»
ایشان: «سلااام ^__^»
سلامش خیلی گرم و صدایش محبتآمیز بود. پس سعی کردم گفتگویی شکل بدهم.
- دارید چی درست میکنید؟
آورد و رنگآمیزی لعابی روی ظروف مسی را نشونم داد. بسیار ظریف بودند. یک استکان کوچک مسی (شات) زیبا را دستم داد تا تماشا کنم. رویش پر از گلهای ظریف بود و حتی داخلش هم نقشدار بود.
با ذوق توضیح میداد و من هم با ذوق تماشایش میکردم.
- چقدر ظریف و زیباست!
توضیح میداد که طراحی روی این چقدر کار دشواریست. این که اول باید داخلش طراحی شود و برای بیرونش باید انگشت به کار نخورد چرا که این «رنگ معدنی» در حالت عادی و تا پیش از قرار گرفتن در کوره خشک نمیشود.
قیمت کارش را پرسیدم و بعد گفتم بهنسبت زحمتی که برایتان دارد به نظرم ارزان میفروشید. توضیح داد مردم قدرت خرید ندارند و برای همین هم کلی چانه میزنند. راست میگفت. من هم جزو همین مردم با قدرت خرید پایین هستم. شاید اصلاً برای همین باشد که بهجای خرید چیزهای آماده دنبال یادگیری ساختنشان میروم. شاید کاری که میکنم هزینهام را کم نکند ولی احتمالاً پس ذهنم دنبال همین موضوع باشم.
ترکی حرف میزد. چهرهاش زیبا بود و لبخندی بزرگ بر صورت خوشحال و پرهیجانش داشت.
البته شاید برایتان عجیب باشد که چرا ترکی حرف زدنش را اینجا ذکر کردهام. مگر نه آن که وقتی دو نفر ترکزبان در شهری ترکزبان به هم میرسند با هم ترکی حرف میزنند؟ در پاسخ باید بگویم زبان در زنجان موضوع عجیبی است. خیلی جاها لباس جنسیت دارد. یعنی لباس مردانه و زنانه دارد. گاهی حتی رنگها هم مردانه و زنانه میشوند (مثل آبی و صورتی). در زنجان ولی زبان هم جنسیت پیدا کرده است! زنها بیشتر به زبان فارسی و مردها بیشتر به زبان ترکی تمایل دارند. طی مدتی که در زنجان بودهام این را ارزیابی کردهام. البته که ممکن است شناخت من از فرهنگ عامهٔ زنجان کامل نباشد ولی طبق آنچه دریافتهام ترکی زبانی مردانهتر، خشنتر، کهنهتر و بزرگانهتر محسوب میشود و در مقابل فارسی زبانی زنانهتر، لطیفتر، بهروزتر و کودکانهتر به شمار میآید. احتمالاً برای همین است که گفتگو با زنهایی که در زنجان ترکی حرف میزنند برای من دلپذیرتر است و همیشه توجهم را جلب میکند. بین افراد هنرمند و اهل فرهنگ زنهای بیشتری را دیدهام که ترکی حرف بزنند.
من البته صادقانه بگویم دلیل این هیجانش را نفهمیدم. او در من چه دیده بود که چنین برای گفتگو با من مشتاق بود؟ من مشتری او نبودم و او هم به دنبال فروش چیزی به من نبود. احساس کردم همهٔ این نگاهها، این لبخندها، این آواها و این کلمات صادقانه هستند. ترجیح دادم دربارهٔ دلیلش فکر نکنم و خودم را در این موقعیت پیشآمده قرار بدهم. از یک ماه پیش تصمیم گرفته بودم به فرصتهای کوچک و بزرگ برای برقراری روابط اجتماعی و معاشرت بها بدهم.
گفتگو با ایشون حس خوبی بهم داد. راستش یک ذره شبیه بازیهای ویدیویی. آنجا غالب آدمها (NPCها - شخصیتهای بازینشونده) همیشه برای گفتگو با تو مشتاقند.
- البته من میتونم این رو به شما تقدیم کنم.
پیشنهاد کرد که آن را به من کادو بدهد. نمیدانم پیشنهادش چقدر صادقانه بود. به هر حال کارهای هنری ظریف که در ساختشان زمان و دقت و انرژی زیادی صرف شده گزینههای ارزشمندی برای هدیه دادن هستند. اما از طرف مقابل شاید این فقط یک تعارف بود.
اینجا بود که برای معاشرت و آموختن هنر در آینده از این فرصت استفاده کردم. به او گفتم: - میشه من هم یکی از اینها بسازم؟
- بله حتماً! میتوانی بیایی اینجا تا به تو بیاموزم و یکی دو ساعت صرف نقاشی روی اینها کنی.
سپس به گفتگو دربارهٔ چیزهای دیگر ادامه دادیم. دربارهٔ نقشهای روی آن و معنی هر یک یا اسمهایشان توضیح میداد. انگار از ترکیب هنرهای چند فرهنگ مختلف نقشهای خودش را میساخت. یک بار در میانهٔ گفتگو و یک بار هم در پایانش به او گفتم: «قول دادی ها! قول دادی که یک بار اجازه بدهی بیایم و مثل تو روی ظرف مسی نقاشی کنم.» هر دو بار هم در پاسخ، خوشحالکننده بودن این برای خودش را به من توضیح داد.
جالب بود. راستش چنین گفتگوهای صادقانهای که هر جملهاش شبیه تعارف است کمیابند.
روی ویترین مغازهاش چیز دیگری هم میفروخت که ربطی به بقیهٔ وسایل مغازه نداشت. دستهای از گیاهان معطر که با نخ به هم وصل شده بودند و بعد با گلها یا سنگهای نمک تزئین شده بودند. پرسیدم اینها چیست و پاسخ داد به اینها اسماج میگویند که باید مثل عود روشنشان کنی تا عطرش در خانه بپیچد. بعد دربارهٔ سنگنمکهای رنگی و خود اسماج توضیحی داد که بهدرستی یادم نیست ولی دربارهٔ چیزهایی مثل انرژیهای مثبت و منفی و خواص ورای فیزیک و چنین موضوعات جادوییای بود.
اگر چند سال قبلتر با او ملاقات کرده بودم ممکن بود با شنیدن اینها دلسرد شوم. میدانید، من هم به موضوعات غیرفیزیکی و افسانهها و حتی خرافات علاقه دارم. اما احتمالاً آنها را باور نکنم. اکنون ولی دریافتهام که افراد با این چیزها به آرامش بیشتری دست پیدا میکنند و اگر نتیجهٔ مثبتی دارد، بگذار هر چه که میخواهد باشد! دیگر کمتر مردم را قضاوت میکنم و بیشتر روی نقاطی که به نظرم دوستداشتنی میآیند تمرکز میکنم.
از این زن جوان خندهروی شیرین خداحافظی کردم و رفتم. امروز به این فکر میکنم که باید دوباره پیشش بروم. هم پیشش هنر بیاموزم و هم دوباره بتوانم در گفتگویی شیرین آن صدای پرحرارت و پرشوقش را بشنوم.
انسانهای شیرین دوستداشتنیاند و من را جذب خودشان میکنند. برای همین است که برای سلام دادن به این چند نفر هر موقع که امکانش را داشته باشم به بازارچه میروم.
Comments
No comments yet. Be the first to react!