پدرم گونی اش را از روی دوشش برداشت و زمین گذاشت. گونی را باز کرد. از داخل گونی یک دسته گنجشک مرده را بیرون کشید. پاهای گنجشک ها را به هم بسته بود. آنها را روی زمین گذاشت. بعد تنها کبوتری که شکار کرده بود هم بیرون آورد. پدر هیچ وقت کبوترها را نمی زد. پرهای گنجشک ها را کند و زیر شیر آب خوب آنها را شست. مادرم آنها را سرخ کرد. من خودم را به خواب زدم. دیگر تحمل خوردن گنجشک ها را نداشتم. دلم گوشت واقعی می خواست. نیمه شب از رختخواب بلند شدم کبوتر را که داخل یک نایلون در یخچال بود بیرون آوردم. داخل کتم گذاشتم و زیپم را بالا کشیدم تا سردش نشود. بالای تیر چراغ برق رفتم. کبوتر را بیرون آوردم و با یک تکه طناب روی سیم برق بستم. سوز سرما دستهایم را بی حس کرده بود. پایین آمدم مطمین بودم فردا که خورشید طلوع کند, کبوتر بالهایش را باز خواهد کرد و پرواز می کند.
Comments
No comments yet. Be the first to react!