پدر گریه میکند.. فحش میدهد.. میپرسد تا کی نگهش میدارند.. غربتی ها که انگار کر هستند فقط لگد میپرانند و بیراه میگویند.. به عهد همیشه گوشه ای کمین میکنم.. در اتاق پشت انبار قفل سنگینی دارد به هر زوری باز نمیشود.. میترسم.. پدر گفته نترس به چشمان سفیدت که نگاه کنند میروند.. آنها زنان زیبا میخواهند.. غربتی ها میگویند توی شناسنامه ات اسم دختر هست.. بگو کجاست.. پدر میگوید مرده.. قبول نمیکنند.. پدر داد میزند که برادرم را جلوی چشمانم دار زدید.. زنم اواره ی شهر است.. ولم کنید.. گوش نمیکنند .. دست بسته میبرندش
محمد از وقتی گریه ی برادرش را پای دار دید غم سنگینی در دلش جای گرفت.. حتا وقتی زنش به هر بهانه بیرون میرفت و نمیامد انقدر ناراحت نمیشد.. شبهای بعد البه الی خواندن کتاب برای دختر، از تنهاییش میگفت.. ازینکه زنش در آغوشش میخوابیده و وقتی او را میبوسیده کبوتری سفید میان قلبش بال میزده…پری هم عادت کرده بود میان دستان تنومند محمد بخوابد.. محمد موهایش را میبافت و لباسهای زن را تنش میکرد.. شبی که آشنای دوری از زن خبر آورد که در محله ی غربتی ها دیده شده محمد پری را سختتر در آغوش کشید و تن برهنه اش را بوسید.. پری از انچه اتفاق افتاد چیزی نفهمید.. تنها وقتی محمد گفت چقدر بوی زن میدهی لرزه ای بر اندامش نشست و صبح با درد زیادی از خواب بیدار شد.. محمد از مردمانی برای او کتاب میخواند که با سرهای لخت و لباسهای نازک کوتاه در خیابان میچرخیدند و پری میان رویاهاش، آرزوی قدم زدن در بین این ادمها را اضافه کرد.. گاهی میپرسید غربتی ها از جان زنها چه میخواهند..هربار جوابی نمیشنید.. پری فکر میکرد آدمها فقط توی قصه ها آواز میخوانند و میرقصند
ضبط را خاموش میکنم . ..دیگر صدایی نمیاید . ..شاید شب شده که جیرجیرکهای باغ همسایه ساکت نمیشوند.. از ظرف آب کمی میخورم .لبان تر میشود پتو را روی سر میکشم و همانطور مچاله در انتظار پدر خوابم میبرد.. در رویای خیابانی پر از عطر و زیبایی، دست در دست پدر قدم میزنم.. اما صبح باز با گرسنگی بیدار میشوم.. از نانهای سر طاقچه کمی با عسل میخورم.. همه جا ساکت است و از آشوب خبری نیست.. ضبط را روشن میکنم و در ترانه ی غمگینی یاد پدر برایم زنده میشود.. تا شب ساعات زیادی مانده و فکر نرفتن به توالت دیوانه ام میکند..از ذهنم میگذرد که پدر کتابهایش را در صندوقچه ی اتاق پنهان کرده . میانش پول گذاشته و قفل را به گردنم انداخته .. به زور صندوقچه را باز میکنم و با دست کشیدن به کتابها، هزار قصه از جهان را مرور میکنم
زن به محمد گفته بود به من پناه بده.. من میان این غربتی ها نمیتوانم بچه بزرگ کنم..پری در خانه ی محمد به دنیا امد.. وقتی پری با چشمان سفیدش بزرگ میشد زن پشیمان از مادر شدن مدام بهانه میگرفت.. اما محمد کوتاه نیامد.. زن و دخترش پری را دوست داشت.. بعدها وقتی زن از رفتن گفت .. محمد نتوانست او را به زور نگه دارد.. زن با ساکی کوچک از خانه رفت و پری و محمد را تنها گذاشت
کتابها و پولها را برداشته ام تا بتواند روی آن مدفوع کنم… دیشب بوی شاش همه جا پیچیده.. چند روز از بردن پدر گذشته؟ لقمه ی نان و عسل افتاد میان کاغذهای کثیف.. لقمه ای بزرگ بود.. برداشتم و با تهوع زیاد خوردم.. تا تمام شدن اذوقه و اب چیزی نمانده.. حتا ترانه های ضبط ارامم نمیکند. از گرسنگی بی امان دل درد گرفته ام ..میخوابم.. در کابوس میان غربتی ها گم شده ام و هرچه دست میکشم صورتها یکسان هستند.. لبهاشان بی هدف باز و بسته میشود و من در گرمای تن هایشان دست به دست میچرخم
محمد پشت میز بازپرس از خدمت زنش به غربتی ها گفت و ناچار محل اختفای پولهای امانت برادرش را لو داد.. غربتی ها از دختر توی شناسنامه اش پرسیدند.. از برادر ربا خوار به دار کشیده اش.. از خواندن درس در مدرسه ی خارجی ها.. و هربار او را بیشتر تهدید میکردند.. که اگر مثل برادرش مقابل دین مقاومت کند او را به دار میکشند.. محمد نتوانست از پری بگوید.. از دختری که میتوانست نجات جانش باشد.. اما در روزهای بعد فشار شکنجه زیاد شد و او از دختری گفت که پدر اصلی اش یکی از غربتی هاست.. پولها را دختر را خواستند و رفتند تا پیدایشان کنند.. محمد اشک میریخت، همه چیز را گفته بود..
صدای پدر توی خانه یپیچد؟.. خیال میکنم پدر با خبرهای خوب میاید..باز برایم از مردمی خواهد گفت که با لباسهای زیبا در مغازه ها میچرخند و عطرشان هوش از ادم میبرد..دهانم برای صدا کردن پدر باز نمیشود.. آب نیست.. و لقمه ای که در دهان گذاشتم آخرین اذوقه ام شده.. خوابم میبرد .. و در خوابی آرام، پدر مرا را در آغوش میکشد
محمد چنان گریه میکند که اشک هایش به طناب دار که دارد در گردنش محکم میشود میرسد.. چشمانش سیاهی میرود و تا اخرین نفس ، چشمان سفید دخترش پری از تیررس نگاهش دور نمیشود
Comments
No comments yet. Be the first to react!