پرواز

نویسنده: فاطی جعفری

همه کارهایم به موقع تمام شد. قبض ها را پرداخت کردم. اجاره دوماه را به حساب صاحب
خانه ام واریز کردم. گلدان هایم را به همسایه طبقه پایینی سپردم. برگه ماموریت دو ماهه را
گرفتم. ساعت هشت شب ماشینی از آژانس نزدیک خانه آمد . من همراه با یک چمدان بزرگ
و یک ساک دستی و کوله ام سوارش شدم تا به فرودگاه بروم و به پرواز ساعت یک و چهل
دقیقه ام برسم. تنها کاری که مانده بود تلفن زدن به دوستان و مادرم بود برای خداحافظی.
ابتدا به دوستانم زنگ زدم و در انتها به مادر. چون نگرانی های مادر و سفارش های امنیتی
اش بسیار کسل کننده است.مادر وقتی فهمید برای ماموریت به کشوری دیگر می روم شروع
کرد به ِگله گزاری“ از وقتی پدرت مرحوم شده دیگه از من دوری می کنی _ یه حالی ازم نمی پرسی_ خونه جدا زندگی می کنی _ چرا ازدواج نمی کنی_توی راه فرودگاه باید ازم
خداحافظی کنی_ مراقب باش _ حواست رو جمع کن _ گرگ ناموس زیاد شده _به هر کسی
اعتماد نکن….“ آنقدر گفت که مجبور شدم به دروغ بگویم که آنتن موبایلم قطع و وصل می شود و رسیدم حتماً با او تماس می گیرم و قطع کردم. گوشی ام را در جیب کوله ام گذاشتم و به بزرگراه فرودگاه
نگاه کردم. نگاهی هم به راننده انداختم . موهای جو گندمی داشت و عینک پنسی به چشم. از
آینه ماشین فقط ابرو های پهنش و کمی از عینکش را میدیدم . پرسیدم :“ چقدر مونده به فرودگاه برسیم؟“ راننده بدون آنکه نگاهی به من بندازد گفت:“ تازه وارد اتوبان شدیم .به امید خدا اگر مشکلی پیش نیاد کمتر از یک ساعت دیگه می رسیم.“

زن گوشی اش را که کنار گذاشت تازه متوجه شد که در بزرگراه فرودگاه نیستند. نگاهی به
اطراف کرد.جاده ای باریک و تاریک بود. به راننده نگاه کرد که ازآینه به زن خیره شده
بود. جرقه ای از شرارت را در نگاه راننده دید. زن پرسید :“ کجا هستیم ؟“ راننده لبش را لیسید و جواب داد:“ اتوبان بسته بود مجبورشدم از جاده قدیم بیام .“ زن نگران پرسید:“ دیر نمی رسیم به پرواز؟“ راننده خندید وزیر لب گفت نگران نباش خوشگل خانم . زن جواب راننده را نشنید . احساس نفس تنگی کرد . خواست شیشه پنجره را پایین بیاورد تا هوای تازه کمی حالش را بهتر کند ولی شیشه قفل بود. _ لطفاً شیشه پنجره رو بیارین پایین . راننده شیشه پنجره خودش را پایین آورد :“ خوبه ؟“ زن دستش را روی صندلی جلویی ماشین گذاشت و گفت :“ ممنون می شم شیشه پنجره طرف
من رو بیارین پایین.“ راننده عصبی جواب داد:“ نمی شه . خرابه . بشین سرجات . “ با دستش زن را به عقب هول داد. لرزه ای به جان زن افتاد . پنهان از دید راننده ، موبایلش را برداشت . آنتن نداشت . چند بار شماره اضطراری پلیس را گرفت . با این که فایده ای نداشت ولی شماره گرفتن را تکرار
کرد . نوری از روبرو دید . خدا را شکر کرد برای کمکی که رسیده بود. جیغ و داد راه انداخت و به شیشه پنجره کوبید . راننده هم فقط فحش می داد:“ زنیکه احمق چکار
می کنی ؟ کمک می خوای ؟ پس بلند تر داد بزن . زنیکه بیشعور.“ زن فریاد زد :“ کمک … کمک . تروخدا به دادم برسین …“ راننده ماشین را جلو پای مردی که چراغ قوه داشت ، نگه داشت . مرد سرش را خم کرد و از شیشه پنجره داخل ماشین را نگاه کرد. زن فریاد کشید و به شیشه کوبید. مرد درِ ماشین را باز کرد و پرسید :“ چرا این خانم سروصدا می کنه ؟“ راننده شانه بالا انداخت و گفت :“ از خودش بپرس.“ مرد چراغ قوه را به صورت زن تاباند و گفت :“ آروم بگو چی شده ؟“ زن که نور چراغ قوه چشمش را آزرده بود جواب داد :“ من دو ساعت دیگه پرواز دارم باید
برم فرودگاه . این مرتیکه منو آورده توی این بیابون . خدا شما رو رسوند .تروخدا منو ازدستش نجات بدین.“ مرد درِ سمت زن را باز کرد و گفت :“ شما آروم باش الان به حسابش می رسم.“ زن کمی آرام شد و مطمئن از این که نجات پیدا کرده است موبایلش را به مرد نشان داد و گفت :“ این جا آنتن نداره . من خیلی به پلیس زنگ زدم فایده نداشت تا خدا شما رو رسوند.“ مرد با چراغ قوه اش به سر زن ضربه ای زد که زن بیهوش شد بعد موبایل زن را گرفت و پرتش کرد میان سیاهی بیابان. درِ سمت زن را بست و کنار راننده نشست:“ چرا موبایلش رو نگرفتی؟“ راننده گفت :“ نگران نباش از وقتی پیچیدم جاده خاکی دیگه آنتن نداشت.“ مرد چراغ قوه اش را خاموش کرد وگفت :“ پس بزن بریم عشق و حال.بچه ها منتظرن“

راننده به سمتم خم شده بود و می گفت :“خانم ؟ خانم بلند شید رسیدیم .خانم ؟” چشمم را با نگرانی باز کردم . اطراف را نگاه کردم . جلوی در شیشه ای فرودگاه بودیم .
نفس عمیقی کشیدم :“ رسیدیم؟“ راننده جواب داد:“ ماشاالله چه خواب سنگینی دارین انگار بیهوش شده بودین.“ زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود . نمی توانستم حرف بزنم . راننده چمدان و ساکم را از صندوق عقب بیرون آورده بود . پاهایم حس حرکت نداشت و نفسم هنوز
عادی نشده بود . راننده در سمت من را باز کرد و گفت :“ پیاده نمی شین ؟“ آب دهانم را قورت دادم و گفتم :“ ممنونم که منوسالم رسوندین.“
راننده بی توجه به حرفم ، کمک کرد تا پیاده شدم بعد سریع رفت تا مسافر دیگری را به مقصدش برساند.

فروردین ۱۴۰۰