واریته وزیر

نویسنده: سعید موسی اکبری

یک روایت تماما واقعی

سرم به صفحه گوشی ام گرم بود که جناب وزیر وهیئت همراه باحشم وخدم وارد نمودند، هیئت همراه جوری دور بروزیر را گرفته بودندکه انگار شخص اول مملکت جهان اول است که شهری دور ومتروک رابه قدمهایش مزین نموده است وجان عزیزش برای این ملت مخلص سرمایه ایست گرانبها ،بنده که تابحال هیچ وزیری راازنزدیک ندیده بودم باخودم فکر می کردم الان قراراست اتفاق عجیبی رخ دهد! ورودی تالار پربود ازادمهای متفاوتی اعم ازشاعران، نویسندگان ،موزیسین هاوباقی اهالی فرهنگ وهنر که مثل کلونی مورچگان توی هم بودند و دنبال کارت دعوتشان می گشتند که به نامشان زده شده بود وهمراه با کتاب مجموعه شعر شاعران شهرستان به انها داده میشد، ازانجاییکه من هم جزوشاعران مدعو بودم والده محترمه بنده هم لطف نموده ویک دست کت وشلوارشیک ومجلسی برایم سرهم کرده بود ،حالا که پسرش ازانزوای چندساله اش درامده ووارد این اجتماع پرطمطراق ومنم منم هنرمندان شده هم بتواند سری توسرهادربیاورد خداراچه دیدی شایددری به دیواری بخورد اتفاقی بیوفتد وجبران ناکامی های گذشته حاصل شود ازقضاکاغذی پرملاط مکتوب نموده وزیربغل بنده دادند که بدهم به دست وزیر،هرچه اصرارنمودم که مادر جان ایشان آن وزیر فلان اداره جزاوکذا که مرحمت نموده وبنده راممنوع الکارنموده نیستند ایشان وزیر ارشاد هستند گفت به هرحال خدابزرگ است شماتلاش خودت رابکن، کمی طول کشید تاکارت دعوت خودم را پیداکنم بعد کلی زیر ورو کردن کارتها آن راپیداکردم رفتم وروی ردیف های میانه سالن به انتظار شروع آن برنامه چنان والا نشستم مجری خوش بر رو وخوش سروزبانی روال برنامه هارااعلام نمود زیاد متوجه نشدم برنامه هاشامل چی هستند ولی فتح باب مجلس نطق کوتاه مدیریت محترمه اداره ارشاد شهربود که باکلی تکبرو جسارت افزون جلسه رابه سخنان پرگوهرشان مزین نمودند البته ازانصاف نباید گذشت که ایشان مدیری سختکوش وکاری بودند امابهرجهت دراین فرهنگ زمخت و سبیل پرور زنانی اینگونه هیچ وقت درمدیریت به پای مردان نخواهند رسید! نطق خانم مدیر که پایان یافت باملامت شیرین خانم مجری مواجه شد که انگار دقیقه ای بیشتر ازوقتشان نطق کرده اند باخودم گفتم نازنین کجای کاری شما؟این جماعت قریب چهل سال است که بیشتر ازوقت خودشان حرف میزنندامادرعمل ثانیه برایشان سالی ست امانهایت این که به من ربطی نداشت که حواشی این مراتب سردراز دارد وبه قول جدجلیلم جمالزاده که “این ملت هیچ وقت روی خوش نخواهددیدکه همه چیزدان است وهمه کاره “که البت به طعن است این سخن این بزرگوار وگویاازافعال معکوس بهره جسته اند، دراین فاصله به تورق کتاب معروف مشغول شده ودنبال اسم واشعارخودم گشتم که شاید شادی مختصری ازحوالی مغزم گذرکند ولی دردا که سلولهای خاکستری مغزم چیزی جزندامت وحرمان نصیبشان نشد که چرا ان وقتها این گونه اشعارسخیفی رابرای چاپ دراین کتاب فرستادم که البته بازجای شکرش باقی بود وخداوند اموات گرداورنده کتاب رابیامرزد که آن تند وتلخهایش راکنار گذاشته بود و به عاشق بودن بنده درروزهای یکشنبه قناعت کرده بود! که به گفته یوسف میرشکاک درمقدمه یکی ازکتاب هایش وقتی اسم حضرت ابوالمعانی به یادم می اید ازتمام غزعبلاتی که بافته ام بیزارمیشوم وفکر میکنم اگرکسی شیر ادمیزاد خورده باشدوقتی به یاد بیدل ومولوی وفردسی وحافظ وسعدی وسنایی وفروغ وشاملو و…..الخ بیفتدازاینکه عنوان شاعر رایدک بکشد خجالت می کشد امابهرحال بقول همو “هوللاول والاخر والظاهروالباطن” ، چندشعر دیگر کتاب را هم مروری اجمالی کردم که مجری برنامه ازجناب وزیر درخواست نمود که پشت تریبون بیایند ومحفل را بانطق خودمزین کنند وزیر رامی گویی در قحطی لبخند وباخطوط بسته چهره اش ازسراجبارواکراه پشت تریبون حاضر شد ونطقی خفیف را ایراد نمود بنده هم ازسرکسالت وخماری عذر صندلی ام راخواستم واوراباوزیر تنهاگذاشتم وازریه های قول نخی سیگار گرفتم ،هواسرد بود وباران نم نم می بارید ازسرعادتی که درچنین مواقعی به رفقای پایه داشتم چشمم به جمال مردی خوش برورو وداش مشتی افتاد که فقط سیگارکشیدنش نبودکه مرا جلب توجه نمود بند بارانی اش ازکمرش جدا وروی زمین نمور کش امده بود ،جلدی خودم رابه اورساندم وبه اوگفتم که حکایت بارانی اش ازچه قراراست ،اوهم لبخندنافذی زد وکمرش راچرخاند وباعذر خواهی کوچکی بندبارانی اش را جازد، گفتم ببخشید جناب فندک خدمتون هست باگشاده رویی یک عددفندک مارک دار خارجی همراه بایک پاکت سیگار کنت نانو تعارف بنده نمودند بنده هم کوتاهی ننموده ویک نخ سیگارازپاکت برداشتم وفندک رازیرش گرفتم والباقی قضایا… هنوز خیلی گرم صحبت نشده بودیم که مردگشاده رو اخرین پک رابه سیگارش زد وفیلترش رادور انداخت وبااشاره سر به سمت راستش گفت: این جوونه مسئول انجمن موسیقی خیلی بچه خوبیه وخوب فعاله، سرم را ازگوشه دیوار جلو کشیدم که بببنمش ولی کسی نبود،مرد گفت رفت داخل پکی به سیگارم زدم وگفتم اره فعالیتش خوبه ولی….نگاه مرد راکه توی صورتم دیدم حرفم راقطع کردم چندپک پیاپی به سیگارم زدم ودراین بین تازه ازحرفای مرد متوجه شدم که او رییس انجمن موسیقی استان هست وهمین بهانه ای شدکه حرفهای ماسمت موسیقی کشیده شود، وقتی متوجه شد که بنده دستی درموسیقی هم دارم صحبتهایش عمیق ترشدوگفت حالااوضاع انجمن موسیقی اینجاچجورهست فعالیتش خوب هست؟ ازانجاییکه هیچ وقت استعدادتخریب وسنگ اندازی نداشتم برخلاف میل درونی ونارضایتی که داشتم گفتم خوبه بدنیست، اماانگار رییس شم فکرخوانی بالایی داشت گفت البته همه جامخالف وموافق هست مهم اینه که کارپیش برده شود، من هم ناگزیر ازاقرارصداقت انگارباصدای بلندفکرمی کردم که اره درسته همیشه باندبازی ومافیا واین چیزا که نمیدانمم دقیقاچیست مانع پیشرفت شهرهای کوچک میشود هرگروهی که راس کارقرارمی گیردباکسانی همراهست که باانها احساس خطری نکندومجیزش رابگویند وبرای هم لحاف تعارف تکه پاره کنند!رییس پک ریزی به سیگارش زد گفت این موارد که ذکر نمودین همه جاهست توی خودکرمان هم ازین جریانهاهست، چندلحظه ای سکوت حکم فرماشد وبعدحکایتی رانقل کرد “چندسالی که خارج ازکشور زندگی می کردم مطابق باسلیقه ام کنارموسیقی دستی درپرورش گل هم داشتم به هنگام بازگشتم به ایران مقداری بذر گل باخودم اوردم ودرباغچه کوچکم مشغول شدم وازانجاییکه گلها ازنوع خاص ومتفاوتی بودند هرکس که می امد یکی ازانها رامیبرد ومن باقرارگرفتن توی رودروایسی نمیتوانستم مانع شوم وچون گلدانهاهم کوچک ونقلی بودند چیزی زیادی برای خودم باقی نمانده بود امااین وسط یک گلدان بزرگ بودکه یال وکوپالی داشت برای خودش وساق وبرگ هایش ازاطرافش ریخته بود روی گلدان وهیچ کس طرفش نمیرفت میدونی چرا؟ گفتم چون بزرگ بود گفت اره دقیقابزرگ که باشی کسی به خودش اجازه نمیدهدکه به تو دست بزندیاجسارتی کند” بعدفیلترسیگارش راپرت کردوگفت بهتره بریم داخل هواسرده گفتم اره بریم احتمالا همه مسوولین دارن درباره مشکل اصلی شهر یعنی نداشتن سینماحرف میزنند، رییس لبخندنازکی زد وگفت حالا واقعا چرا این شهر بااین جمعیت بالا یه دونه سینمانداره؟ گفتم نمیدونم والا میگن تاپیش ازانقلاب داشته ولی الان فقط اسمش مونده وفقط چهارراه سینماداریم جایش هم کلا شده مغازه قصابی الحق که چه جایگزین مناسبی هم هست، !رییس لبخندنصف ونیمه ای زد وگفت اره من یادمه اینجاسینماداشت من هم یک بار بایکی ازاقواممان اینجارفتم سینما ،به ورودی سالن که رسیدیم پشت در ادمهای عمومامیانسال وکهنسال نسبتابیچاره ودرمانده ای ایستاده بودند که بعضا کاغذهایی دردستشان بود ودرخواستهایی ازجناب وزیر داشتند، یکی ازانها که زن سالخورده ای بود وانگارخودش هم نمیدانست اینجاچه خبراست رو کرد به من وباعجزواحترام افرونی گفت: پسرم ببخشید میشه این نامه منو بدید به اقای استاندار؟!لحظه ای احساس بدی بهم داست داد نمی دانستم چه بگویم گفتم مادر ایشان استاندار نیستن اقای وزیر هستند گفت یعنی الان این تو اقای استاندارنیست؟لبخندی زدم وگفتم نه مادرجان نه، احتمالا این جماعت همان هایی هستند که درصفهای طویل گوشت به صورت های درمانده هم خیره می شوند وخودشان هم نمی دانند چرا انجاایستاده اند مگر نه اینکه تاهمین دوهفته پیش گوشت کیلویی 30هزارتومان بود وکسی هم باکش نبود اماحالا که قیمتش دوبرابر شده وجایی به قیمت تعاونی نصف قیمت یعنی همان 30هزارتومن عرضه میکنند چرا این چنین صف می کشند ومشتاق خریدن گوشت های یخ زده که معلوم هم نیست ازچه بلادی امده اند می شوند وعرض دوهفته همه گوشت خوارشده اند؟! انگار این جماعت هرچه گران ترمیشود انرا بیشتر می خرند وگفته ارتور میلر کاملا بااین جریان صدق می کند که سابق وقتی گرانی می امد مردم انقلاب می کردند امااکنون خرید می کنند! تعارف زدم که اول رییس وارد شود، داخل که شدیم نماینده نسبتا محترم شهر داشت حرف میزد اتفاقا اوهم مثل خانم مدیر وبقیه به نبود سینمادراین شهر اشاره کرد حالاازسوتی های کلامی نماینده شهر ولهجه مخصوص فرماندار که بگذریم فرمایشات معنعن مدیر شرکت فولاد بود که محفل رابرکام حضار زهرمی کرد،که به گفته خودش لطف او وپیمانکارانش شامل حال شهرماشده وازروزی که انهاامده اند شهرمان صاحب چندرستوران ویک هتل شده است واین موهبت عظیم ازصدقه سری کارکنان همین شرکت فولاد ومدیر محترمش است! حالا دیگر نیمی ازوقت برنامه گذشته بود ونوبت رسیده بود به رونمایی کتاب شاعران شهرستان وتقدیر ازهنرمندان وبرخی افرادکه شعرشان درآن کتاب کذایی چاپ شده بود، نگاهم که به تقدیر نامه هاکه افتاد هول ورم داشت! اندازه قد کسی که مسئول توزیع انهابودتقدیرنامه روی هم چیده شده بود یاد جشن امضای کتاب شعردوست شاعرم جناب میراحمدی افتادم که چجوری قبل ازایراد نطقی درموردچاپ شعرهای کتابش ازتمام درختان وبستگان انهاعذر خواهی می کرد که بخاطر چاپ کتابش بهشان خسارت واردشده است! و حالااینجا انگار کارازخسارت گذشته وبه ثبت رکوردی جدید کشیده شده بود، ازتمام خدمه ودست اندرکاران وجارچی هاو اشپزها وابدارچی ومیوه پوست گیرهاوعابران ورهگذران و باقی بقایاتقدیر می شد !همچنان سرم روی کتاب شعربود ومنتظربودم مجری نازنین اسم نامعروف بنده را هم قرائت کند صدای کف وهورا فضای سالن راپرکرده بود،لختی گذشت ومن همچنان منتظرماندم بودم تقدیرنامه ها تمام شدولی اسم من خوانده نشد وتنهااسم من بود که خوانده نشد! انجا بود که نوری دردلم افتادوبرقی درچشمهایم وبه هنرمندبودن خودم امیدوارشدم که تافته ای جدابافته ام، نه اینکه به تبع جدجلیلم جمالزاده ازافعال معکوس بهره جسته باشم بلکه ان اتفاقی که انتظارش را می کشیدم افتاده بود که شادا در ملک ناپاک ارشاد ما نقد کردن می تواندچه نتایج شومی دربرداشته باشد، مخصوصا اگر زمانی رییس وروئسایش رانقدکرده باشی! مجری ختم برنامه را اعلام کردوازانجاییکه که جناب وزیر وهیئت همراه چنددقیقه ای پیش جلسه را بخاطر ذیق وقت ورسیدن به پرواز ترک نموده ازحضار خواست که جهت صرف شام به سالن مجاور بروند وبنده که چندوقتی بود که فازمطالعه فوائدگیاه خواری صادق خان رابرداشته بودم عطای مرغهای گندیده را به لقایشان بخشیدم و ازتالارخارج شدم، ازانجاییکه که حالم زیادخوش نبودهنگام بیرون امدن ازپارک سپرماشین رابه تنه درختی کوبیدم، ارام پیاده شدم نگاهی به عقب ماشین انداختم وازپیشگاه آن موجودبزرگوار عذرخواهی نمودم وراه افتادم به خانه رسیدم لباسم رادراوردم شام سبکی خوردم وخوابیدم، وسعی کردم به چیزی فکرنکنم به قول قدیمی نه خانی امده ونه خانی رفته…..! چندروز بعدکه برای خوردن قهوه به کافی شاپ مرکز شهررفتم دیدم قصابی “مارال” راخراب کرده اندوباازادسازی فضای اطرافش یک سینمای نقلی وشیک ساخته اند شوروشوقی توی شهر برپاشده بود مشکلات شهر کلا حل شده بود همه شاد وخندان بودندوشیرینی پخش می کردند! صف بزرگی از ادم کوتوله هاورودی سینماکش امده بود که برای دیدن واریته وزیر بی قراری می کردندیک نفر وسط جمعیت خودش رابه شکل حاجی فیروزدر اورده بود ومیزدومی رقصید خوب که به چهره اش دقت کردم شناختمش مسئول انجمن موسیقی شهربود یادگفته رئیس افتادم که می گفت چه ادم فعالی است وحالاحرفش داشت برایم اثبات می شد!بچه های گروه تیاترتندیس هایشان راپس گرفته بودندووازخوشحالی درپوست خود نمی گنجیدند، خانم مدیر مثل همیشه نصف چادرش رازیربغلش زده بود مدام این ور واون ور می رفت زیباییش دوچندان شده بود وازشادی چشمهای روشنش می درخشید ومدام می گفت دیدی بلاخره سفروزیر جواب داد دیدی؟! ناگهان تندبادی وزیدن گرفت چندکارتن خالی گوشه پیاده رو اطراف جوی اب رابرداشت وراهی صف ادم کوتوله هاکرد وسعی میکرد موهایشان رابالابکشد وانهامقاومت می کردند،نگاهم رفت سمت خانم مدیرکه یک دفعه باد زد زیرچادرش وآن را اززیربغلش بیرون کشیدوچادرش ازادشد….. سرمای خفیفی توی تنم احساس کردم پاهامو جمع کردم توی بغلم وپتوراروی خودم کشیدم امادیگه دیر شده بود سرمامنوازخواب بیدارکرده بود کش وقوسی به بدنم دادم وهمزمان صدای اذان پیچید توگوشم، بلندشدم پنجره رابازکردم برف ارام زیرنورچراغ برق کوچه می باریدهمه جاسفیدپوش شده بودو خبری ازهیچ رنگ ولعابی نبود، گوشی ام رابرداشتم چندعکس برفی گرفتم وصفحه تلگرامم را بازکردم وچند سطرشکوائیه نوشتم و برای خانم مدیر فرستادم وبعددوگانه ای (بقول سعدی رحمته الله علیه )به جای آوردم و به خواب خوش فرورفتم!