با ورود دخترک به زیر طاق ورودی حجره، لبخند از لب حسین رفت و خون به صورتش دوید. تپش بی اخت یار مویرگ های کمرنگ صورتش ،گونه هایش را بطرز محسوسی می لرزانید.مش رضا ز یر چشمی مشغول تماشای تحوالت چهره ی حسین بود و او را میپایید. دخترک دو تومانی مچاله را به روی پیشخوان گذاشت و گفت: “ دو تومن چند سیر پنیر ل یقوان میشه؟ “ حسین یواشکی نگاهی به چشمان درشت دختر کرد و بالفاصله آنرا به سمت مش رضا چرخاند. مش رضا طبق معمول دماغش را باال کشید و زیر لب با بی میلی گفت: “ دو سیر بهش بده“. حسین تکه پن یری را به سختی از میان درز برنده پیت حلبی درآورد. مش رضا همیشه در پیت حلبی پنیر را نصفه باز میکرد تا کسی نتواند به سهولت پنیر لیقوان اعال ء را بیرون بکشد. دندانه های بی دقت برش خورده ی پیت حلبی پنیر به ب ّرنده گی دندان های کوسه مترصد فرصتی برای شکافتن بودند. تکه پن یر روی ترازو اصرار عجیبی به برتری سنگ دو سیری داشت. برتری مطلقی که حتی با تنظیم دو کفه ی ترازو به کمک دستان حسین باز هم گواه سنگین تر بودن پنیر از سنگ محک بود. دخترک پنیر را گرفت و با سر به هوایی بیرون رفت و چشم مش رضا به قطره خونی که از کفه ی ترازو به زمین می چکید خیره ماند. اینبار کفه ی خالی از سنگ دوسیری سنگینتر بود.
Comments
No comments yet. Be the first to react!