هر سال مریم رو تابستون می بردنش خونه مادربزرگ و پدربزرگ پدریش خونه ای که پدربزرگ حرف اول و آخر رو می زد. یکی از همون روزای تابستون مریم عصر جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت کارتون می دید،وسط دیدن کارتون پدربزرگ تلویزیون رو خاموش کرد. مریم از جاش پرید و پرسید: چرا خاموشش کردید؟ پدربزرگ: برای اینکه بی تربیتی مریم : مگه وقتی شما اخبار می بینی ما تلویزیون رو خاموش می کنیم ؟ پدربزرگ: برای چی جلوی بزرگترت دراز کشیدی؟ بلندشو بریم خونه خالت دیگه نمیشه اینجا بمونی! مریم بلند شد و لباساشو تنش کردن مادر بزرگ حق اعتراض نداشت حتی عمه و عموها هم نمی تونستن با پدر بزرگ مخالفت کنن و پدر بزرگ مریم را برد. خونه خاله بعد از پذیرایی ،پدر بزرگ شروع کرد: خانم این بچه خیلی بی ادبه،جواب بزرگترش رو می ده و جلوی بزرگترش دراز می کشه دیگه نمی تونه خونه ما باشه. خاله هر از گاهی نگاهی به مریم می کرد و سرشو تکون می داد. و در این میانه مریم در عین حضور در دادگاه خودش و شنیدن اتهاماتش گاهی با خاله چشم تو چشم می شد و از سر تکون دادن خاله پی به عمق اتفاقی که افتاده بود می برد ولی همچنان از چهارچوب پنجره اتاق بالا و پایین میرفت و دوباره رها از هرگونه اتهام به بازی ادامه می داد.
۱۰/۶/۱۴۰۰
Comments
No comments yet. Be the first to react!