بوی "نا" و "مه" سفید

نویسنده: مظاهر شهامت

به این موضوع که مادران هر سه نفر ما چند سال پیش و در یک سال مرده بودند، عادت کرده بودیم و دیگر برایمان عجیب نبود، اما این که مدتی بود هر سه به پدرانمان دسترسی نداشتیم، همچنان عجیب و رازآلود بود. هر سه آنها در مدت کوتاهی گم شده بودند و ما برای پیدا کردن آنها، به هر جایی را که لازم بود سر زده بودیم، بیمارستان ها، کلانتری ها، زندان ها و خانه دوست و آشنا.آنها را پیدا نکرده ایم و همچنان غمگین و نگران جستجو می کنیم. من بودم که به سعید و آنتا پیشنهاد کردم فردا که جمعه است اول صبح برویم جنگل فندقلو. گفتم خیلی وقت است که خسته هستیم و اعصاب درست و حسابی نداریم و اگر بزنیم توی دل طبیعت، برای روحیه مان خیلی خوب است. فاصله کم جنگل فندقلو با شهر محل سکونت ما اردبیل، برای ما نعمت بزرگی است. کوه و درخت و آسمان باهم. تپه های سرسبز و سکوت و آواز پرندگان باهم. تماشای دشت اردبیل و کوه برف آلود سبلان پشت سرش باهم. و از آن سو دیدن جنگل و دریای وسیع آستارا با هم . بودن و داشتن همه اینها در کنار هم، برای انسانی که طبیعت را خوب می فهمد، واقعا زیبا و بی مثال است، خاصه برای ما سه نفری که چند سال پیش در یک سال مادران خود را از دست داده ایم و از مدتی پیش به پدران خود دسترسی نداریم و اکنون خسته و غمگین هستیم . اول صبح با ماشین آنتا راه افتادیم. خوراکی و تنقلات کافی برداشته بودیم. می دانستیم آتش بزرگی با هیزم های جنگل درست خواهیم کرد، سعید گیتار خواهد زد، من با صدای خوبی که دارم آواز خواهم خواند، و چند ساعت از همه چیز حرف خواهیم زد. خیلی زود رسیدیم و درست در نقطه ایی در آن بالا بالاها، جایی که زیر پایمان همیشه مهی غلیط، جنگل را جا به جا می پوشاند و با وزش آرام باد موج برمی دارد، بساط خود را چیدیم وپراکنده شدیم لای درختان فندق تا از شاخه های خشک برای روشن کردن آتش جمع بکنیم. هوا آفتابی بود و بوی پاییز در همه جا با بوی نا باهم به مشام می رسید. برگ های رنگ به رنگ در هر طرف ریخته شده بود و صدای خش خش آن در زیر پاهایمان بسیار دلنواز و آرامش بخش به گوش می رسید. تعقیب پرنده زیبایی که از لای درختان پرواز می کرد و تند تند زمین می نشست و برمی خاست، مرا کمی از دیگران دور کرد، تا آن برگ کاغذ را دیدم که به شاخه درختی گیر کرده و مانده بود. نه! اصلا هم نمی خواهم بگویم آن پرنده مرا تا آن جا و دیدن برگ کاغد، راهنمایی کرد. تنها وقوع خود اتفاق را بیان می کنم و قصد هیچ نوع نتیجه گیری را ندارم. کنجکاو شدم و کاغذ را از لای شاخه ها آزاد کردم و تا کردم گذاشتم جیب کاپشینم و برگشتم هیزم ها را جمع کردم. تا برسم محل اتراق مان، یک بغل درست و حسابی هیزم جمع کرده بودم، سعید و آنتا هم. صبر کردم آتش را درست کنیم، خوراکی ها را آماده کنیم، بخوریم بنوشیم و آواز بخوانیم. بعد، شعله ها فرونشت. کتری آب روی گر آتش می جوشید. گردن کشیده آنتا زیباتر دیده می شد و چشمان سبز سعید هم. آن سوتر، مه روی درختان بیشتری گسترده می شد و از دور صدای هدهدی هم به گوش می رسید. کوه سبلان، عقاب سفید با شکوهی بود با دوبال گشوده در اطرافش . گفتم کاغدی پیدا کرده ام توش چیزهای نوشته شده است. گفتم آن را بخوانیم. اول آنتا گفت بخوان، بعد سعید گفت. کاغذ را از جیبم درآوردم صاف کردم و خواندم: “ سلام عزیزم من کاری را که باید می کردم ، به آخر رساندم. می دانی که برای من یکی بسیار سخت و خسته کننده بود، برای منی که بیش از فکر کردن به ضرورت وجود نرده ها، به آبی بودن رنگ آن فکر می کنم و به این که، به ردیف از پایین یک جایی به طرف بالای آن کشیده شود. برعکس این مسیر را نه تنها دوست ندارم، بلکه حتی از آن متنفر هم می شوم. نه، اشتباه نکن! موضوع اصلا بر سر مفهوم اعتلاء و تکامل و این حرفها نیست. احساسی است که از موقعیت بصری چنین تصویری دریافت می کنم. ردیف نرده های آبی با درخشش آفتاب صبح در میان آن، و هر آن چیزی که با قرار گرفتن در کنار آن، تصویر را رازآلود و زیباتر می سازد. این طوری من هیجان زده می شوم و تپش لذتناکی را در درون سینه ام احساس می کنم. بله! همه چیز گنگ و نامفهوم است، من هم همین گنگی و ناخوانایی را دوست دارم. میل عجیب و توضیح ناپذیری را برای کشیده شدن به ناآشکاره گی و پنهانیت دارم، اما نه این که شلوغ و پیچیده بوده باشد. سادگی چنین ناآشکارگی مرا راضی می کند. ناآشکارگی در جهت بالا رفتنی از پایین به بالا. نه مثلا برشدن یا فرارفتن و درفرا بودن، نه، کشیده شدن در اندازه یک نیم خط از نقطه ایی تا نقطه نزدیک دیگر… می دانی که دوست دارم خیلی زود بیایی، اما راستش بعد از این که این کار را تمام کردم، واقعا نمی دانم این بار که ببینمت چه احساسی خواهم داشت. به شدت تردید دارم که شاید این دفعه با دیدنت، حتی از تو متنفر شده باشم، شاید به این دلیل که تو بودی که مرا به انجام کاری وادار کردی که می دانم هرگز نمی خواستم آن را من کرده باشم. ناهید بزرگ شده، بزرگتر از آن که بتوانی تصور بکنی. شاید حضور او خیلی از اختلافات فکری ما را حل خواهد کرد، اما روراست می گویم، به این نتیجه خوشبینانه هم به شدت مشکوک هستم، هر چند امیدوارشدن به آن تا حدی فعلا آرامم می کند. در هر حال، آن سه نفر به شکلی که تو می خواستی دستگیر شدند و اکنون من این نامه را در ایستگاه اتوبوس می نویسم. تمام که بشود طبق قراری که داریم آن را در جعبه پست خواهم انداخت. چطور به دست تو خواهد رسید یا نه، نه می دانم و نه دیگر مهم است که بدانم. از این جا خواهم رفت و چند دقیقه دیگر از ابتدای ردیف نرده های آبی بالا خواهم رفت. خسته هستم و فکر می کنم ساعت ها خواهم خوابید.

هنوز دوست دار تو“ آن، یک نامه بود. کسی برای کسی نوشته بود و ظاهرا برایش فرستاده بود. معلوم نبود از کجا، به کجا. به دست گیرنده رسیده بود؟ نرسیده بود؟ خوانده شده بود؟ نخوانده شده بود؟ چرا گم شده بود؟ اگر گم شده بود چرا دوباره پیدا نشده بود؟ چرا من، چرا در جنگل، لای شاخه های درختی، پیدایش کرده بودم؟ منظور نویسنده از کاری که گویا برای او نفرت آور بود، چه بود؟ درباره کدام سه نفر سخن گفته بود؟ پدران ما؟ آن کار، خیلی خطرناک بود؟ پدران ما،آدم های خطرناکی بودند؟ چه طور؟ چرا؟ ما باید چه کار کنیم ؟ با خود نامه باید چه کار بکنیم؟ خوب، ما خیلی ترسیده بودیم. بیشتر، نگران شده بودیم. خطر بزرگی را احساس کرده بودیم . اما تصمیم درستی گرفته بودیم. پیدا شدن آن نامه، کار اشتباهی بود، یا بهتر بگویم، پیدا کردن آن نامه اشتباه بود. احتمال زیادی به نظر می رسید که آن نامه به دست گیرنده نرسیده و خوانده نشده است، اگر نه گم نمی شد، پاره می شد، یا در جای مطمئنی، پنهان کرده می شد. اگر ماجرایی که در آن نقل شده است به پدران ما ربط داشته باشد، پس با گم شدن آن، اقدامات بعدی یا لااقل بخشی از آن اقدامات علیه پدرانمان صورت نمی گرفت. ما خیلی حرف زدیم. درباره جزئیات احتمالات بعدی نامه خیلی حرف زدیم و بالاخره تصمیم گرفتیم. آن نامه باید دوباره، اما به شکل مطمئن تری، گم می شد. ما آن کار را کردیم. رفتیم توی دل انبوه ترین قسمت جنگل و میان مه و تاریکی، آن را گم کردیم. کار، کار بسیار مهمی بود. این که خود ما هم دو شبانه روز در جنگل گم شدیم، ترسیدیم، گریه کردیم، گرسنگی کشیدیم ، از سرما لرزیدیم، و بالاخره به وسیله چوپانی و سگش پیدا شدیم ، در برابر آن کار اصلی، اهمیت زیادی نداشت.